محل تبلیغات شما

کوچ ها - kuchha




به نام خدا

لطفا از کپی و انتشار بدون ذکر منبع خودداری فرمایید


هزار داستان  :  14/9/99


ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک

زندگی با خوشی و آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از بازماندگان  ایل در  تابستان  مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف  خود نزدیک شده  بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ  خواهد داد . اهالی چادر نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ، تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به کوچ نهایی باقی  نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت . ماجرا از این قرار بود که لوک   مست بزرگ ،قرمز یک چشم که  سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار مورد بارکشی  بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و مانند سگ هار به جان  آدمها و حیوانات سر راه خود  می افتاد ، بی خودی حمله می کرد  و در پی کشتن  انها بود . این لوک  مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی )  ویژه حمل چند دستگاه سیاه چادر  کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات  پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و مویین بود به چه سبب سرکش و یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای همه خانوارهای خودی و غریبه  آن محدوده  به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل گیر  تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد  . هیچ راه چاره و مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را در خطر جدی می دیدند و از مالک  و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند .  بنا بر این تا حدی فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی  صاحب چادر کاری نا صواب و  جبران  نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و اصلاح  ناپذیر  بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب او هم توانایی مها و کنترل لوک  را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد یا افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد  ،بزرگان به شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز  او را به مرحله اجرا بگذارند  .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به نزدیکترین روز  های کوچ  ،بزرگ  (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب اواخر هفته قرار بود برای یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی   تا دو سه روز آینده تکلیف او  باید مشخص شود .  به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد  طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر بود به او نزدیک شود ؟ هر گز . سایرین هم نظر و عقیده  معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما  همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای آرام کردن جو  جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم  سرنوشت شتر خواهد  بود ، هنوز به نتیجه نهایی  نرسیده بودند . کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری  نحر و همچنین اعتقادی  ایل بود و از طرفی  صاحب او هنوز به امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی  به او مخالفت و جلوگیری میکرد . با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل کردند . چگونگی  دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی  می دانستند   . تصمیم نهایی این بود که سر انجام  قصاب  های  آبادیهای  دور دست  را خبر کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و  شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد . طریقه  کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است .  شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه در حوالی سیاه چادر ها  مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد  . تازه اگر حیوان رام و ارامی بود مشکلات سخت و بیر حمانه در حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت  میکرد و مراقب اوضاع بود . با طبل های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری  از جوانان با  رعایت جوانب احتیاط و همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و کمک دو نفر از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند .  شی برابر با صدها  سوزن ریز  بهم چسبیده را در جای حیاتی او  روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و سرنوشت باخته خود را بتدریج به پایان  رساند. متا سفانه  وضعیت نا گوار و درناک او  به قدری طولانی شد ،که  تعدادی  از افراد  خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی بحساب می آوردند .  واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا  قابل بیان نیست . ما هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی او پایان دادند .  با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز  ،اما تا دیر گاهی  آثار  بروز روانی رفتارش  در اذهان مردم  باقی مانده بود . دیگر امنیت به جامعه ایلی برگشت   و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند در غیر اینصورت  بار حجیم چادر ها  به زمین، باقی می ماند  . بار چها تا پنچ چهار پای قوی هیکل جبران  بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی  جبران می کرد  . دو روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز  که به مدت ده  سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به نابودی  او  شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید  شتر اگر بمیرد باز هم ، پوستش بار ورزا ( بر پشت  گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر ) را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست . امان پرهیز از  افراد  دارای  کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما




به نام خدا 


با پوزش به سبب طولانی بودن داستان  سردار و شیرین فعلا  دستان زیر را داریم تا بعد

هزار داستان :
خود کرده را تدبیر نیست
19/9/99
راوی : من ده ساله بودم که پدر از دست دادم . پدر  شغل درست و حسابی نداشت . بیچاره پدر در بازار شغلی بجز ، پادو - پا دوک ( Dowak-  Pa Dwoak )در بین بازاریان شهر نداشت شغل فرمانبری برای این و آن .  با نان زوری بخور و نمیر زندگی خود را می گذراندیم . دقیقا یادم هست که چقدر قالی به دوش و اجسام سنگین جابجا ، حرف مردم بجان میخرید تا مزد اندکی دریافت کند . چاره ای جز قناعت و اندک در آمد نداشت . من و مادر پس از ترک پدر  به تنها برادر خود وابسته بودیم و مادر مرا جایگزین پدر خدا بیامرز کرد دنبال شغل پدر بودم .  شغل کم در امد و پر زحمت و پر مشقت برای کودکی من بسیار سنگین بود اما چاره نبود باید دوام می اوردم . زندگی برای هرسه نفر ما  سخت و غیر قابل تحمل بود . من پا جای پای پدر نهاده بودم . شب و روز نداشتم وخواب و خوراک کافی نبود .حمالی و جابجایی اموال مردم و مسولیت سالم تحویل دادن هم بزرگترین نگرانی من بود . اما مدتی بعد کارم بهتر شد و چم و خم کار در بازار را از  جماعت معامله گران و بازاریان و حسن اعتماد را از انها بخوبی آموختم . از خستگی مفرط تا دیر وقت شب اغلب بی اشتها در کنج انباری منزل با خانواده مانند تن بیجان می افتادم و فردا کله سحر بدون صبحانه بیرون میزدم تا به کار های عقب افتاده و پذیرفته برسم . هم برای از دست ندادن همین اندک در امد و شغل فرمانبری کسبه بازار مجبور بودم سر وقت خود را به محل کار برسانم . چیزی نمانده بود به دوازده سالگی من برادرم و بدنبال ان مادرم  دچار  یک بیمار ی  سخت شد. نداشتن امکانات مالی و پول درمان ، دارو  و دوا و مراجعه نکردن  به طبیب  هردو آنقدر روزها و شبها در بستر نالیدند و بی اشتها شدند تا آن بیماری لعنتی ابتدا برادر و در فاصله یک ماه بعد مادر م  را از پای در آورد و فوت کردند . زندگی برایم جهنم شد با خاطره بیماری انها هم ساخته بودم اما اجل مهلت نداد . می گفتند مرض حصبه و یا سل در میان مردم شایع بود . از ترس تمام البسه و لوازم  زندگی درون محل ست را با کوله بار خارج و آتش زدم . مدتی انها که از مرگ مادر و برادرم خبر دار شده بودند از من دوری میکردند . من خود را انقدر تمیز و پاکیزه اما با شکم خالی و گرسنگی تحمل می کردم تا شغل خود را از دست ندهم .تنها عنصر اعتماد دیگران و نداشتن دست کجی در مورد اموال مردم و کسبه بازار موجب شد دوباره به کار و شغلم مرتب بچسبم و هر گز ان را رها نکنم . امید اینکه شاید در آینده وضع و روزگارم بهتر شود و به کار کم زحمت تری با آرامش بیشتر روی آورم. من یک لا قبا ماندم و اتاقکی خالی و چند تکه لباس تنم . مقابل دروازه ورودی بازار و جلو تیمچه های موازی و تو در تو درشکه های اسبی و خری و گاری های دستکش کارگری در انتظار  حمل بار به سایر نقاط شهر بودند . من از همان ابتدای ده دوازده سالگی آرزوی بزرگم داشتن یک اسب و درشکه برای رونق کار و امرار معاش خانواده را در سر می پروراندم . اگر پول داشتم سرنوشت مادر و برادرم الان زیر خاک سرد نبودند و انها را توسط طبیب معالجه میکردم و سه نفره به ادامه زندگی فرو ریخته خود کمک می کردم . سر و سامان زندگی مادرم  آرزوی دوم من بود که جور  نشد . زندگی دردناک و غم دیده مرا کلافه و بیمار ساخت . هیچکس از درد درون دیگری خبر نداشت . درد تنهایی  غم از دست دادن خانواده بزرگترین و سهم ناکترین درد زندگی و سرنوشت من بود . با وجود این با همان تنهایی خو گرفتم و به کار خود فکر می کردم . می دانستم در این جماعت کسی دست مرا نمی گیرد فقط خودم باید روی پایم بایستم . غم خوار واقعی مادر خوبم که رفت همه چیز از جمله زندگی نکبت بار هم از هم گسست . از طرفی نداشتن خانواده و در انتظار نداشتن هیچکس مرا به سمت کار و تلاش شبانه روز کشاند شبها در عین خستگی کابوس و حشتناک می دیدم . برای کسب و کار و تلاش بیشتر و از همه مهمتر آرامش درون کار میکردم . بار های گران که کمر و بازوان و زانوهای ناتوان مرا بیشتر خرد میکرد داشتم عادت میکردم . سرنوشت من چنین رقم خورده بود . با جلب اعتماد  بازاریان و حسن خدمت مرا به انبار داری در طول شبانه روز گماشتند . روزی یکی از ملاکین و بازارین مشهور شهر دنبال کارگر  دایم مورد اعتماد و اطمینان میگشت تعدادی از بازاریان مرا به او معرفی کردند .مرا با خود به باغ خود واقع در  خارج  از شهر  در شمال  و ورودی شهر در دامنه کوهی خوش اب وهوا برد . انجا باغ بزرگی در کنار چند عمارت قدیمی و دور افتاده و شکل انبار کالا بود . ان باغ به بزرگی دشتی وسیع با درختان کاج و سرو کهن  چندین ساله در حاشیه و انار و مرکبات در مرکز با اب چشمه از کوهستان و رودخانه های حاشیه شهر ابیاری میشد  من بودم و یک سگ نگهبان هردو به نگهبانی باغ مشغول بودیم . من دیگر کارگر خانه زاد بودم و تمام زندگی و سرمایه خود را تحویل من داده بود و خود به تجارت درون و برون شهری مشغول بود . با پس انداز و یاری یکی از دوستانم توانستم  یک   الاغ و درشکه نه چندان نو خریداری کنم این همان آرزویی بود که در کودکی بدنبالش بودم . جان تازه گرفتم و دارای توانایی کار تجارت بودم . با جابجا کردن بار های مردم در کنار کار در باغ  مزد خوبی می گرفتم . کم کم زندگی من رونق گرفت و هر از گاهی از حوالی اتاقک دوران بینوایی من و مادر و برادرم با نیم نگاهی خاطره تلخ انها برایم زنده میشد تا می امدم غرق در افکار گذشته شوم صاحب بار با فریاد خواستار تخلیه بار را گوشزد می کرد . وضع مالی خوب شد و با خرید چند اسب و گاری و  درشکه استخدام چند درشکه ران و درشکه چی به کار و کاسبی و جابجایی بار و اموال مردم مشغول شدم  شایستگی نفوذ عمیق و جلب اعتماد در همه ابعاد زندگی تجاری کسبه بازار سبب رونق کسب و کارم شد . دیگر ان کودک  حمال  بینوا و شکم گرسنه، نبودم و شاید رسیدگی کمی هم به کودکان مسیر زندگی خود بیاد ایام درماندگی خود بذل و بخشش میکردم . روزی از روزها در حال انتقال قفسه های مرغ  به مرکز بازار و بازار فروش ماکیان  با همان الاغ سفید  یکدست و دارای دو لکه تیره در دو پهلو و دارای کره خری همانند مادرش سفید برفی و خال دار در بیابان و مزارع منتهی به شهر بودم که ناگهان چرخ گاری در جوی افتاد و با تقلای الاغ بار بر ، دهانه قفس بزرگ گشوده شد و مرغ  و خروسها بیرو ن پریدند و در مزرعه پراکنده و در حال بال بال زدن تعدادی سگ ولگرد گرسنه حمله را اغاز کردند . من مات و مبهوت داشتم پرش مرغان را تماشا میکردم که سگها برای خفه کردن انها به وسط میدان امدند از این طرف دیدم کره خر با جفتک و لگد و دندان با گوشهای خوابیده به انها حمله ور شد و تا میتوانست از بردن و گرفتن خروس و مرغ ها جلوگیری کرد . بدون دخالت من سگها را از میان گله مرغان رها شده بزور بیرون کرد و موجب تشویق رهگذران و صاجب مزارع گردید از ان زمان ان کره خر دلیر و نترس را بنام تاج خروسی نام نهادند و بعدا با نصب زنگوله به زیبایی ان افزودم خیلی از کسبه بار بر و از جمله مالک یکی از باغها پیشنهاد معاوضه کره خر را با میزان 3000 متر مربع و تا 5000 متر مربع زمین باغی  کرد اما من شدیدا مخالفت کردم. اخر زمین نه بها داشت و نه سود انچنانی با خر و کره خر و گاری و درشکه معامله و سود آوری خوبی  میشد .اما زمین ارزش برابر با ضرر داشت . مگر برای افراد دارا و  نا محتاج که شاید در اینده بدرد انها بخورد . خلاصه داستان دفاع کره خر در بازار طوری پیچید  که تاج خروسی خواهان زیادی پیدا کرد . آن تاجر و باغدار معروف مرتب پیام می فرستاد و در صدد خرید و معاوضه باغ وتاج خروسی را مجدانه تقاضا  داشت. اما از من اصرار که این معامله نشدنیست . تنها  حرف من این بود که تاج خروسی را با یک ملک 6 دانگه معامله نمیکنم . مال متحرک بدهم خاک ساکن بخرم چه حرفیست با  این قضیه معامله . ارزش چهار پایان انقدر بالا بود که خود داستان و حکایت غریبی داشت . سالها گذشت بازار دوچرخه و گالسکه موتوری و خودرو  سه چرخه رونق سریع گرفت و در یک مدت کوتاه جایگزین اسب و گاری و درشکه شد و گاراژ های درشکه ای بکلی از رونق افتاد و شهر بسرعت به سمت ترقی و ماشینی جلو رفت مردم دیگر حاضر نبودند بار خود را با سرعت کم و بدون حفاظ و مشکلات باربری حیوانی جابجا کنند و همه کار خود را به جابجایی ماشینی سپردند . من هم مانند ارابه رانان و درشکه چیان داشتم ور شکسته می شدم  و بجای کاشت مزارع یونجه و علوفه دامی مردم بدنبال کار راحت خرید و فروش  تعویض قطعات یدکی ماشین آلات روی اوردند و کار و کاسبی ما هم تا حد صفر کساد شد . به هر دری زدم تاج خروسی و الاغ سفید نازنین و تعدادی اسب پر کارم روی دستم ماند و در پی تهیه علوفه همه را مفتی واگذار کردم . دنیا و بازار  شد ماشینی محض .قیمت  زمین هم بسرعت اوج گرفت حال  دیگر با صد راس تاج خروسی هم کسی قادر به خرید یک قطعه زمین نبود . بکلی دوره پریشانی و دربدری من از نو جوانه زد . دوباره زندگی  و دنیای کاسبی کسب شده را از دست دادم ابزار کارم از دستم رفته بود . هرچه این دست و ان دست کردم حتی یک وجب از ان زمین مفت هم خریدنی نبود .زمین و دکان و منزل رونق گرفت . بی خانمانها دوباره فریادشان هوا بود . تغییر مظاهر تمدن قطعا پیشرفت عالی داشت و جایگزین بدون چون چرا ی دنیای حیوانات شد . بیشتر از همه من  بودم که شانس خرید زمین و ان معامله  کلان را از دست دادم سخت پشیمان گشتم . کم کم سنم بالا رفت و دست به عصا و غم و غصه ناتوانی و بی بضاعتی سراغم امد . باغ پر خاطره قدیمی و محل زندگی سالهای عمرم پس از مالک  به فرزندان مالک رسید . هنوز هم در انجا اخرین شعله های عمرم را کور سو با خود و در افکار پریشان با خود داشتم . سرو کار به عصا و حالت  کمان کمر و نالان و افتان و خیزان  مقابل دیدگانم ان محوطه باغ چند هکتاری با صفا قطعه قطعه شد و برج و باروها و آسمانخراشها شکل گرفت . ساخت و ساز درختان کهنسال را بلعید تا به آخرین قطعه رسید . خدا داند که تا یک سال و نیم دیگر که قرار است نوه ام برای جشن یکصدمین سال تولد مرا جشن بگیرد و هدایایی از قبیل عصا ، پالتو زمستانی و کلاه مخملی بعنوان هدیه بیاورد زنده می مانم یا نه ؟ یا اینکه مرا برای ساخت  اخرین برج در مکان یادگار آخرین خاطراتم در کوچه های پر جمعیت باغ سرای محو شده در بدر و آواره گردم . شاید  آخرین بار   لنگان و عصان  در میان جل جل باران تند  به در نانوایی بنا شده  تحت طبقات زیرین  در یکی از قطعات اولیه اتاقکم امدم تا نانی بخرم و به اناقکم بر گردم . ولی نان در کیسه به دستم  مدت دو ساعت  نشسته بر کرسی نانوایی خشک و از دهان افتاد، در حالیکه سر گذشت زندگی خویش را برای یکی از غریبه ها که می گفت پیر مرد تو اکنون نباید با این حال و روزت از منزل خارج شوی، شرح میدادم . درحالی همه جزییات زندگی حدود صد ساله ام را به غریبه گفتم در میان رگبار باران خیس و تلیش گشتم به هر طرف که رو میکردم خاطره ات نا خوشایند پیش رویم ظاهر میشد و اخرین افسوسم هم در مورد معاوضه و معامله ان کره خر سفید در قبال ان مقدار زمین بود که خود سنگ به بخت خود زدم که می گویند خود کرده را ابدا تدبیر نیست . ان محله قدیمی شکل گرفته از قدیم بدون داشتن حتی یک درخت قدیمی را بنام باغ ناری خوانندش . گرچه افسوس دیگر سودی ندارد . چه بنالم از


چرخش چرخ دوار روزگار ما آدمها !! بر قرار و سلامت باشید 



دو بزرگزاده ایلی در ییلاق قرار بود  هفت شبانه روزی  مراسم عروسی خود را با دعوت بیشمار مردم  و  پیوند مقدس  شویی و زندگی نو با بر پایی جشن با شکوه  بر گزار و بر قرار کنند، ناگهان با تدبیر نا مناسب  بزرگان خانواده  کوتاهترین و خلاصه ترین و کم جمعیت ترین دعوت شوندگان  فقط با حضور  عروس و داماد در دل آبهای دریا گونه تالاب  بوقوع پیوست . اما ادامه ماجرا در سرحد با هوا و موقعیت خوب و زیبای جغرافیایی اتراق بهاره - تابستانه ایل با وجود فراهم بودن همه تدارکات و مومات در دقایق اخر بهم خورد و بدنبال ان تغییر  سرنوشت نهایی، انها دو نفره تصمیم نهایی موفقیت آمیزی گرفتند . بزودی قبل از بسر آمدن خاموشی سرور میهن بلاگ به نمایش در خواهد آمد . داستان ، شیرین شیرین و سردار بزودی .



تصویر بزرگان -ارسالی: توسط آقای ابدال محمودی و آقای لسانی پور -با سپاس 

 شادروان محمد حسین محمودی فرزند مرحوم  حاج  ابدال : از بزرگان کلمبه ی اولاد محمود  مجلس آرا و سوار کار و تیر انداز باصری - روحش شاد

شادروان درویش حسین محمودی  فرزند  مرحوم حاج ابدال  باصری کلمبه ی اولاد محمود  انسان وارسته و مجلسی - روحش شاد


ابدال محمودی فرزند مرحوم درویش حسین محمودی : آموزگار





به نام خدا


هزار داستان :

 Add Image
اسامی در این داستان قراردادیست ( غیر واقعی )
قسمت دوم و آخر 25/9/99

کم و کاستی ها  را بر ما ببخشید - illha
 یکی از  ستون وسرستون سنگی بجا مانده از  کاخهای بنا شده در شهر استخر



راوی :

دختری از تبار علی شیر 
دقایقی از ملاقات مادر و پسر وارده به چادر  ،نگذشته بود که  خانم خانه  ،مادر دختران  در جمع میهمانان به خواستگاری آمده با اشاره به همسرش خواستار م در  مورد خواستگاری یکی از دخترانش  بود. ساکت انقدر مشغول بحث و مجادله داغ بود که متوجه اشارات خانم نشد . دست از چاره بریده ، مادر دختران گفت  با اجازه من برای امر تصمیم گیری  با آقا می بسیار ضروری  داشته باشم . با کمال میل بفرمایید همگی دختران و پدر و مادر برای لحظاتی از چادر خارج و پشت چادر  دور هم حلقه اتحاد شور و م   زدند . خانم با صراحت گفت ، آیا او را می شناسی شغل  و کاشانه او را می دانی ؟. زندگی او را دیده ای ؟ دختر دسته گلم را با دست خود به قعر چاه می اندازی . فرصت کافی بگیر تا فکر کنیم . من اگر راستش را بخواهی با این وصلت راضی نیستم . تو خود دانی .دو دختر هم به پیروی از مادر حرف او را تکرار کردند . تنها سحر و عمو ظاهرا رضایت داشتند . بحث انها طولانی شد و  عاقبت حلقه آنها گشوده شد  و دوباره به چادر برگشتند . عمو گفت ما تابع یک سری مقررات و سنن خاص خودمان هستیم . و شما را نمی دانم . مادر پسر هم رشته کلام را بدست گرفت . مادر ،من همین یک فرزند پسر را  دارم منزل ما در شهر شیراز و محل کار او  تهران است . ماهی دو سه بار از محل کار به شیراز می اید و به من سر میزند . من تک و تنها در یک منزل (در ان دشت= بزرگ )   زندگی میکنم .منزل ما بحد کافی بزرگ است و چند خانواده براحتی می توانند  در آن زندگی کنند . پسر من وضع مالی خوبی دارد و از این نظر دختر شما هیچ کمبودی را نزد ما احساس نمی کند .ان شا الله که با هم خوشبخت شوند . حال اگر دختر از دوری پسرم  ناراضی و نگران  باشد یا هم به تهران کوچ می کنیم و با یکدیگر زندگی می کنیم یا محل کارش را به شیراز منتقل می کند باز هم  با هم ودور هم روزگار می گذرانیم . هنوز بفکر آنها نرسیده بود که سحر را می خواهند از خانواده جدا کنند نه یکی از آن دو دختر واقعی ساکت را  . همه خانواده  روی دو دختر ساکت حساب میکردند . اما برای همه خانواده هر کدام که باشد جدایی سخت و ناگوار بود . اگر نخستین خواستگار را رد کنند پا به بخت دختر ها زده اند، اگر قبول کنند مشکلات خاصی دیگر سر راه خانواده پیش خواهد امد .زندگی در شهر و زندگی در ایل زمین تا آسمان تفاوت دارد . ما شاید سالی یکبار بیشتر  نتوانیم او را ببینیم . با وجود اختلاف نظر بین خانواده  ،مرد خانه به چند شرط  قبول کرد . اما یک سری شرط های لازم و موجود در میان کلام انها پیشنهاد و موافقت انها را گرفت . که در صورت توافق انها پایبند شروط خود باشند . تاره  پدر گفت از این دو دسته گل من کدام یک  را مد  نظر شماست . مادر و پسر با هم گفتند هیچکدام . همه با حالتی تعجب مثل اینکه خشکشان زده باشد سکوت کردند .تازه متوجه شدند که روی دختر برادر خود سحر نظر دارند . دو دختر مانند  آهوی فراری از جای خود پریدند و خود را به پشت چادر رساندند . جمع پنج  نفری آنها به وعده و قرار خود برای به ثمر رسیدن و فرستادن سحر به خانه بخت وارد گفتگوی اصلی شدند . مادر خانواده  نفس راحتی کشید . مایل نبود هیچکدام از دختران خود را از فامیل و ایل و تبار و قوم و قبیله خود دور کند . حالا اصرار داشت هر وقت صلاح دانستید برای برگزاری مراسم ساده و مختصر تشریف آورده و عروس  را با خود ببرید . بگذریم از تنش تازه پدید آمده در خانواده به سبب سو تفاهم خواستگاری . سر انجام با موافقت  عمو و خود سحر  برای جدایی  از خانواده نظر موافق دادند  . قرار ده روزه برای پایان کار و عروس بران وعده گذاشتند . اما چون انها در حال کوچ و  در راه بودند، وعده  دیدار را حوالی پاسارگاد در مسیر باستانی ایل گذاشتند . در طول یک هفته و اندی پیش رو پدر  شدیدا از جدایی  سحر ناراحت بود. از جدایی دختر همه کاره در  منزل. او کمک حال خوبی برای خانواده بود . جای خالی او را نمی توانست ببیند . به دختران خود مرتب می گفت او را در این چند روز  دلخور نکنید بالاخره او هم راه خود را میرود بعد دلتان میسوزد.  در اوج تنهایی و مشکلات  ، سحر یار و یاور خانواده ما بود . و سرپرست  واقعی خانه ما بود . من از همه  شما از نبود او  بیشتر نگرانم . چیزی نگذشت زمان مانند برق و باد سپری شد در زمان وعده آقای داماد با دو بانوی شهری با مقداری قابل توجه  رخت و لباس و زیور الات نشانه  سیاه  چادر ساکت بردباری را گرفته بودند. ناگهان  سر و کله آنها پیداشد .  مراسم کوتاه و لباس ریزان و طلا ریزی با دعوت اندکی از فامیل خانواده ساکت بر گزار شد . نهار مختصر میل کردند و شادی و بزن و بکوب اندکی راه انداختند . اگر دختر در خانواده واقعی خود بود عروسی مفصل برایش بر گزار میشد .حال به برگزاری مراسم ساده بسنده شد .سادگی  با آرایش ساده   و  موهای چتر  زده به سبک اجدادی عروس خانم ، دارو دسته عروس دم عصر  با وداع اشکبار خانواده از یکدیگر جدا شدند و بسوی شهر خود حرکت کردند . ناراحتی و گریه و زاری انها وقتی شروع شد که  اتومبیل از دیدگان پنهان شد . همه از جمله مادر و دو دختر و عمو که در حقش پدری کرده بود مثل باران بهاری گریه و اشک میریختند . آن پسین و عصر بسیار نا ارام بودند .و شبی را بدون سحر به سحر رساندند . شب سخت و بی وفایی بود و موجب جدایی پاره تن خود دانستند . عمو قدر او را بیشتر از همه می دانست . مونس و یار و یاور و کمک رسان همه گونه او بود . از هیچ کاری ابا نداشت دلیر و با شعور و فهیم و صبور بود .کاش بیشتر به او محبت داشتم . دلم میسوزد که او کمی از خانواده ما آزرده بود . امان از جدایی . گاهی به سراغ وسایل جا مانده او میرفتند و یادش بخیر و از کله شیون می کردند . آن شب طولانی به انها سخت گذشت. تازه از رفتن وی خبر دار شدند . مادر به پدر بچه ها گفت اشتباه بزرگ و گناه بزرگتری  مرتکب شدی  که او را از ایل و قبیله جدا کردی . شوهر غریبه و خدای نا خواسته  اگر با او  بد رفتاری کنند  چگونه تحمل می کند .کی حامی و مدافع وی در غربت است . اما  آن مرد به من قول شرف داد که من از چشمان خود او را بهتر حفاظت و محترم می دارم . خیالتان راحت . مادر گفت در قبیله و مقابل چشم ما کسی قدرت ظلم به او را ندارد و در ثانی ، قوم و خویش اگر  گوشتش را تکه کند و دور بریزد  استخوانش  را حفظ میکند .اما غریبه نه به گوشت و پوست و استخوانش رحم میکند و نه اثری از او بجا  می گذارد . مرد با ناراحتی گفت  ای زن ، او  مرد خوبی بود .سحر جزیی از خانواده انهاست .  چاقو  که هر گز دسته خود را نمی برد اگر دلخوری کوچکی بین انها رخ دهد حل و فصل میشود .  از این بابت ابدا نترس و نگران نباش  . من او را در همان مدت آشنایی اندک خوب شناختم نگران نباش پاییز در برگشت سراغش میرویم و  او را به میهمانی می اوریم . بعد از این حرفها ، او (سحر ) مانند شیر دختر بود و بی محابا از پس همه چیز بر می اید زنده به دهان شیر میرود و سالم بیرون می اید او از پس همه بر می اید زن با ت و کاردان میشود . اطمینان دارم .مگر نمی دانی او نوه مادری علی شیر    است که  مادرش صد نفر تشنه را  لب چشمه میبرد و تشنه بر می گرداند . یادت رفته گل نسا مادر او  تنها شیر زنی بود از صد مرد سر تر بود . سحر  دقیقا  مانند مادر خدا بیامرزش بود . او بود که در  اولین و آخرین زایمان  سحر به رحمت خدا رفت و ابدا بد به دل راه نده اوضاع خوب و بر وفق مراد پیش خواهد رفت . تا نزدیک سحر  ان شب را با ناراحتی باب  دختر  خود سحر گفتگو و در غیابش از او یاد کردند  . امید وارم که  از کار خود  پشیمان نشویم  . بعد از هر گز دختری ایلی را به پسر شهری  شوهر دادیم . فردا صبح زود  دست به بار شدند . کوچ فردا تفاوت  عمده ای با دیگر کوچ ها ،داشت. همیشه هنگامه کوچ  نیمی از کار هارا سحر انجام می داد .  پایان کار اسب مخصوص سواری خود را تزیین و سوار میشد و مانندسر پرست  همه امور  را کنترل می کرد .و خیال همه از این بابت راحت بود. با حرکت کوچ اسب بدون سوار با همان ارایش در اطراف و بدنبال کوچ می چرخید. کسی جرات و دل سوار شدن بر او را نداشت . حتی اسب او از نبود سوار بر پشت خود  بی تاب بود .  تازه گریه و زاری آغاز شده بود . یکی یکی انها خاطره او را با گریه و اشک بازگو میکرد ند . او عزیز ترین موجود از دست رفته شده بود . کسی نبود که از غیبتش غمگین نباشد دیگر نه صدای نازنینش در گوشها می پیچید و نه با دستان زرین خود سینی و استکان و قوری سه گل  را با خوشرویی به اعضای خانواده به صرف چای دعوت میکرد . تا مدتها هیچکس دست به وسایل مخصوص چای خوری خاص او نمی زد . دوباره سکوت تنهایی بر مابقی خانواده سایه سنگین انداخته بود تا اینکه از صدای شیون بچه ها زن همسایه بفریادشان رسید و شما را چه میشود دنیا که اخر نشده پناه بر خدا او که هنوز نمرده است که اینقدر شیون می کنید . پشت سرش شادی کنید و به امید دیدار او و خاطرات او دلخوش باشید . دختران با گریه فریاد زدندگلی جان همان خاطرات خانمان سوز ش ما را بیچاره کرده و دمی از مقابل چشممان کنار نمیرود . تو که خبر نداری ما چه گوهر نایابی را از دست دادیم . تا کی دیگر عزیزمان  را دوباره ببینیم و تا آنوقت  کی مرده و کی زنده  است تا یک سال دیگر چگونه صبر کنیم . گرد غم از سر خود دور کنید . زن همسایه با خواندن ترانه شاد و مثل های ایلی درد و غم کهنه چند روزه را از دل غمزده خانواده  در غیاب سحر به در کرد و با خارج کردن لوازم مخصوص چایخوری از جعبه انها را بیاد سحر و امید واری و خوشبختی او دعا کردند و کم کم زندگی و حال و هوای انها به روال عادی باز گشت .در کوچ و بازگشت پاییزی آنها داغشان تازه تر شد و به سراغ محل سرنوشت ساز جدایی سحر رفتند . با آن اتفاق ساده  بازدید گردشگران و سیر واقعه خواستگاری را مرور و یک بار دیگر بیاد او گریه سر دادند .  تا مدتی به همراهی و   دلگرمی زن همسایه خانم گلی جان خدا پدرش را بیامرزد دلتنگی را بکلی از دل و دماغ انها زدود . بعدها    در ادامه  پاییز دل تنگی ها روزی  آقا ی دکتر به اتفاق سحر خانم در گوشه و کنار ایل سراغ منزل اقای ساکت بردباری را گرفته و میانه ظهر  بطور غافل گیرانه با هدایا و سوغاتی برای تک تک اعضای خانواده وارد همان چادر شد. همگی روی سرسحر  از آنها دور شده  هجوم بردند و او را غرق در بوسه کردند  و گریه شادی راه انداختند  . عمو ساکت از همه بلال تر بود .او  بیشتر زاری میکرد ،دقایقی او را در بر داشت .  سحر  بلافاصله سراغ وسایل چای و قوری و استکان و نعلبکی سرنوشت ساز رفت . با همان حرکات ناز دار خود چای را فراهم و به اهل چادر و میهمان تازه وارد تعارف کرد .  اخ چرا وسایل چای  را کنار گذاشتید و در نبود من از ان استفاده نکردید . دو سه روزی همرا ایل همراهی کردند دوباره به شادی گذشته بر گشتند و همه شاد و عزت مند از خوشبختی خواهر و فرزند خود کمال رضایت خود را به وضوح آشکار کردند و در  ان عصر گاه  آخر گفتند و خندیدند و شادی کردند . آقای صباحی  ان مرد دکتر دارو ساز در برهه ای از زمان بداد خانواده سحر رسید . در خشکسالی کشنده و وحشتناک از سمت قشلاق به ییلاق  با نفوذ  و قدرت مالی و اجتمایی خودرو های و کامیونهای ریو دولتی پاسگاههای ژاندارمری را وا داشت تا بسیاری از بار و بنه بخشی از ایل را  که از بدبختی و خشکسالی زمین گیر شده بودند ،از جویم لارستان تا دشت سروستان در مدت یک هفته  ، بدون درد سر جابجا و انتقال دهند . بزرگترین خدمتی که در حق تعدادی از جماعت ایل کرد فراموش نشدنی بود . از قدیم گفته اند محبت کم حتی جزیی  و اعتماد به آدمهای بزرگ نتیجه مفید و بزرگی در بر دارد .

سلامت و بر قرار باشید    illha 






Add ImageAdd Image

 به نام خدا

هزار داستان :


ویرانه های بجا مانده از شهر استخر


ته ستون


چاقو  هر گز دسته خویش را نمی برد

راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد

دختر لپ خورجینی:

راوی:

کودکی خردسال،لاغراندام  و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و لطیف  از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد  بدون سرپرست  مانده بود . سرپرستی او را عمویش بعهده داشت. بهمراه  دو خواهر دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر پرستی عمو ساکت  زندگی میکردند . از همان ایام کودکی دختر بچه به  انجام  امور  خانه داری و زندگی در چادر سیار و کوچ و جابجایی  روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت  را چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که عزیز و دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود  . بارها و بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما هیچگاه  جواب درست و قانع کننده  نشنید . از کودکی  دردهای روحی و تنهایی را با  جو بی تفاوتی دیگران با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار خانواده عمو ساکت  با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد  . شرح حال زندگی او نمونه چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی شبیه سحر وجود داشت و هنوز هم  دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند .    هرگز مهر و محبت  مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را  فرا نگرفته بود . درست مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با گذشت و بی ریا و کم  ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام  کودکی می خواندند . همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با  آن لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب  او را درک نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و نامیدن  دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان میداد . بارها عمو ،زن عمو، به  دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید . مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند  ناراحت  کنند . دختر خیلی زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش  لبریز شده و آرزو میکرد روزی برسد  رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری  بود که درس ایستادگی به وی  داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان  اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود  . زیر بار حرف های منتسب به خود  نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل  شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب  او را  مرتب صدا میکردند . همین عمل دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل  او بود که تمامی نداشت . چرخش زمانه بی توقف  داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد . روزی  در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در  توقف یک روزه حوالی دروازه  ویرانه  های  کهن  شهراستخر در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا  بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی انجا نه محافظی و نگهبانی داشت  نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد . فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها  ی شتر به آرامی  در اطراف  تپه های تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان از کنارآن دروازه فرو ریخته  که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر  دور تر از خندق خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن تصویر بگیرند . دو نفر  گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه  از صاحب چادر وبه دنبال آن  صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو زیر و رو دارای  آتش  سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و مصفای درون چادر کوچک  و مشکهای اب و خیکچه  پنیری مانده از سال قبل بکلی مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت .  کتری روی آتش  گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی  های سنگی تخت  نیم زیر و نیم روی زمین  مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند  و خود را از دید انها پنهان می کردند ، اما سحر همان  جا مقابل  سه میهمان با عموساکت و  زن عمو نشست .  انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح خودشان انرا اورجینال بلکه  اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود .  مسافران پس از بازدید از مقبره کوروش  در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند . نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این  سیاه چادر از بقایای همان دوران بجا  مانده باشد  . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی تاثیر گذار بود  .  به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی در حد وسع موجود  خود دریغ نداشتند . وقتی سینی   با استکان نعلبکی چای در دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد ، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود یک ساعت بعد  هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است . مگر اینکه دل خواستار نباشد .  پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها ساکت به  چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود .  مرد توجه نکرد منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی و تمایلی برای ازدواج در شهر  با غریبه ها  نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد . انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر  را مرتب و تمیز تر از قبل و  درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت صبر می کردند . فردا چاشت بلند  همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر آنها  توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن  با کمک  پسر خود ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند  پس از پذیرایی مختصر  مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت باشد  شما و خانم دختر راضی  به این وصلت باشید  یک هفته دیگر برای مراسم عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه

و
دروازه سنگی ، ورودی شهر باستانی استخر پارس
محل موقت یورد های ایل  در ایام بهار  ( تصویرزمستانی  )





 به نام  خدا

کاستی ها را ببخشید


لطفا از کپی و رونوشت جهت ارسال و انتشار بدون ذکر منبع خودداری فرمایید !

هزار داستان :

سرنوشت  کره اسب کهر  قشقه چهار قلم سفید- 2/10/99

 ایل در خوش منظر ترین زمان و مکان ییلاق در  اتراق کامل بسر می برد .هم چنین   خوش خیال ترین وضع موجود  خود را سپری میکرد .گروهی از چادر نشینان برای شرکت در مجلس و, محفل  شادی عقد و عروسی دور هم جمع بودند , بزم شادی راه انداخته  بودند . انها فقط در آن اوقات به جشن و شادی خود فکر می کردند . رمه بانان و ساربانان و چوپانان و خدمتکاران هر کدام رها از بند و قید خدمت به شادی شبانه می پرداختند . و بجز به شادکامی و نشاط و شادمانی شبانه به چیز دیگر نمی اندیشیدند . ماموریتها در اوایل شب خلاص و تمام بود . یک رودخانه طویل  و مارپیچ هر گز از ایل دست بر نمی داشت . هر کجا ایل وبر پایی  سیاه چادر بود  و کوچ بود  انجا  نیزدیده می شد . در واقع  ایل بود که خود را هماهنگ و همراه رودخانه و مسیر با دوام و طولانی  رود را دنبال می کرد . به یمن  برکت و حرکت اب به  اراضی پایین دست   ، بیشه زار و علفزار و خوراک دام و مراتع بی نظیر و جذاب و جالب همه را ناباورانه بخود جذب می کرد . سایه سار درختان  بید و اهر و طاق ( نام محلی ) و چندین گونه درخت و درختچه و ده ها گونه بوته و گیاه سبز چند شکل و متفاوت دیده می شد . همزمان با جریان رودخانه  یک کانال  عمیق آب  ازحوالی  سر چشمه رودخانه   ابتدا بشکل چاه قنات  و سپس کیلومترها  روباز از عهد باستان برای آبیاری و بهره برداری کما کان در جریان دایمی هم گام با رودخانه جاری و مورد استفاده بود  . آنقدر در زمانهای پیشین عمق و بدنه ان را از گل و لای تهی کرده بودند  که سراسر اطراف بیرونی  آن  مانند سنگر بزرگ و سد محکم دیده می شد .  درون و کناره کانال آب  پر از نیزار ، قسمت هایی از آن در  بهاران پر از لاله های داغ گونه گلهای شقایق کم دوام   هنگام وزش باد در رقص و خم و راست شدن بود. درختان و درختچه های گلگز گونه با گلهای صورتی به زیبایی مرغزارعلاوه به  طراوت و زیبایی بهشت مانند با گل و سبزه و گیاه و علفزار آراستگی خاصی به آنجا بخشیده بود.

 در یک طرف رودخانه  قرقی بهشتی  ویژه وجود  داشت . ودر سمت دیگر بدون پوشش گیاهی کم پشت و بی بضاعت و تهی از علفزار بود  . گاهی ساربانان و رمه بانان با شیطنت خود از روی پلهای باریک  چوبی و تخته ای موقت از روی کانال و  درون گدار رودخانه رمه های ،اسب و شتر و گله ها را وارد قرق نموده و حسابی در کوتاه مدت سبب سیری شکم انها میشدند. بعد از ان مرحله غرق در قرق  ،گله و رمه ها را از میانه دشت روی  پل و تپه و تل ،باز می گرداندند .هدایت گله ها بدون اجازه   وارد عرصه مرغزارموقتی بود  و در ساحل انطرف رودخانه چند ساعتی همه چرندگان ایل را در جنگل مصنوعی و طبیعی در  هم تنیده به چرا میبردند .گاها در گیری های فیزیکی و بحث و جدل بین دو گروه در می گرفت و با پادر میانی بزرگان هر دو قبیله قضیه فیصله و حل و فصل میشد . این روند هم چنان در طول حیات ایل وجود داشت . اما ان شب همه گرد جشن و شادی از وظایف خود دست کشیده بودند . و تماشای رقص و آواز گروهی  دیگران بودند .نوبت صرف شام هنوز مانده بود.مطابق عادت عصرانه یک گله و رمه اسب  خود سرانه از کانال گذر کردند و اخرین راس  رمه ، مادیان کهرو کره اسب کهر قشقه  4قلم سفید ناز و زیبا بود که مدتی پیش متولد شده بود.  لقب  خوش نژادی  خوشکل  و زیبا با دم ورچینی و طوق دار از نژاد اسبهای زیبا و با قابل طایفه دره شوری ایل  قشقایی  را با خود یدک می کشید . بگفته صاحب و بزرگان دور و بر قبیله جد مادریش مادیان کهر از نژاد اسبهای زیبا و خوش هیکل و خوش اندام  و خوش استیل دره شوری در ییلاق اطراف سمیرم بوده که آن زمانها هفته ای طول کشیده که از این ییلاق به ان ییلاق اسب مادر را انتقال داده اند ،برای تولد و   تولید نسل اسب های خوب ،  مراسم  در هم آمیزش  با نریان خوش نژاد  تا اولین کره تولد و تا نسل کنونی ادامه داشت .یکی  از همان نسل قبلی مادیان ذکر شده ،آن کره اسب به تمام معنا زیبا و و مایه امید پاگیری نسل جدید اسبها نیز همان کره اسب نامبرده  بود . بیچاره کره اسب  با غفلت ناگهانی اهالی چادر نشینان  بدنبال ریزش پل و فرو افتادن ستون های چوبی از مادر و دیگر اسبها جدا افتاده بود  . مادر در انطرف و کره در این طرف کانال بی تابی میکردند  . اهالی هم سرگرم میهمانی جشن بودند . با فرا رسیدن گرگهای درنده و گرسنه موقعیت برای شام گرگها هم فراهم گردید . از فرصت تنهایی استفاده کردند و به تعقیب و گریز بدنبال او افتادند . اسب مادر در آنسوی کانال غیر قابل ورود و دفاع از کره اسب پای کوبان و نعره کشان زمین را زیر و رو میکرده است . بنا براین آنطرف  دیواره کوه مانند، کانال بدنبال حمله سه گرگه پا به فرار گذاشته بود و سه قلاده گرگ در تعقیب او بودند و از دید مادر هم پنهان شده بود . شاید  تنها  شانس و عامل موفقیت کره اسب سگ نگهبان بوده که خود را با سرعت به محل در گیری کره  اسب  بی دفاع  در برابر گرگها رسانده بود . اما  دندانهای تیز و برنده گرگها اقبال زنده ماندنش بسیار اندک بوده است . با  تنها سگ وارد کازار شده ،  نیروی کافی برای دفع خطر دشمنان را نداشته و پس از تلاش اندکی فقط نظاره گر دریدن ان میشود و خود را کنار کشیده و با صداهای ترسناک منتظر نیروی کمکی بوده است . ولی فایده نداشت . در یک ان  در پی واقعه دردناک ساعتی بعد  بجز اسکلت کره  اسب چیزی از ان باقی نگذاشتند . پس از پایان مراسم شادی، برای جمع آوری اسبها اقدام میشود که با منظره بسبار ناراحت کننده و تاسف بار حمله گرگها و پایان  زندگی کره اسب معروف یک ماهه ایل روبرو  میشوند . این طرز رفتار حمله گرگها و دفاع اسبها از مواجهه با یکدیگر را صاحب نظران ایلی با قوت اظهار نظر نمودند و سخنانی در این مورد به دیگران گوشزد کردند . هیچ درنده ای از قبیل خرس و گرگ و کفتار در محدوده ییلاق براحتی قادر نبود یک اسب را به زانو در اورد با وزن و هیکلی سنگین و سم محکم و چرخش و لگد های پیا پی قادر به متلاشی کردن جمجمه هر درنده ای می  شود .   در هنگام خطر سر را مابین دو زانوی و دست پنهان می  سازد و هیچ موجودی  نمی تواند به سر و گردن و شریان حیاتی ان دسترسی و او را خفه کند . کاری که اکثر درندگان با شکار خود انجام میدهند . در اینجا متاسفانه بادور ماندن  کره از مادر، گرگها موفق به نابودی ان شدند  . تنها با دویدن و سرعت انهم به مدت محدود قادر بوده تا به چنگ گرگها نیافتد . ولی عاقبت با خستگی روبرو شده وبه دام گرگها افتاده  بود  .  به  یاد و بینت ( سرشماری )  رمه پرداخته اند  و پس از لحظاتی متوجه از بین رفتن کره اسب شدند . بعد از جستجو در اطراف کانال اب منظره دلخراش تکه و پاره شدن کره اسب  خورده شدن و تبدیل به اسکلت  ،به شدت ناراحت شدند . با وجود داشتن کره اسب های دیگر اما این یکی علیحده و خوش نژاد بود . همینجا تصمیمگرفتند  تلافی ان را بر سر گرگها در آورند . ندا دادند ای گرگهای بی شرم و درنده منتظر تلافی اعمال زشت خود باشید . با هر کلکی بود با ترفند خاصی و مهار سگها  در  یک هفته  به روشی  ماهرانه کلک هر سه گرگ و تعدادی روباه و شغال را  کندند . بدون کمک از نیروی انسانی انها  را قلع و قم کردند . در اینجا به سبب روش نا جوانمردانه راه و روش و دام دقیق گرگ کشی از بیان  ان خوداری میشود . فقط کافی بود که انها تاوان چرای بی رویه در منطقه قرق ممنوع و شادی در جشن با نادیده گرفتن  اصول جمع آوری احشام خود با از دست دادن آخرین کره اسب  از نژاد خوب را در یک   شب  سیه  دادند . بعدا رد یابان ایل از بازدید محل جنایت گرگها که بحساب و رفتار خود گرگها  ( مناسب ترین و بهترین عمل بوده است ) بهترین عمل ربودن خوراک  برای رفع گرسنگی را تشریح کردند ، پی به اصل ماجرای حمله و دفاع بی نتیجه کره اسب  از دست ودندان و پنجه  گرگها را بنحو تاسف باری داستان سرایی کردند . و با حیف و دریغ بسی لعنت بر گرگها فرستادند . در حالیکه وظیفه گرگها و هر درنده یگر گشتن  (دور زدن شبانه )و پیدا کردن و حمله و دریدن و خوردن (طعمه ) موجودات هستند .تنها وظیفه انسانها حفاظت از جان حیوانات خود می باشد  . و کلا رفتارگرگها  این چنین عملی را می پسندد . شکم سیر کردن انها یکی از بهترین گزینه های پیش روی خود است وحشی و اهلی نمی شناسند . مگر نه در بلاد افریقا جانور شناسان با ورود به زیستگاه درندگان برای برسی رفتار غریزی به  انها طوری نزدیک میشوند که درنده در حال شکار و خفه کردن و دریدن زنده زنده انها هستند و انسانها حق هیچگونه دخالت در زندگی انها را نداشته و ندارند .آ نها برای تهیه گزارش و عکس و فیلم تماشاچی محض هستند . درندگان در پی جستجوی شکار و تعقیب و گریز و به چنگ اوردن و خفه کردن  و دریدن هستند . سر انجام در نهانخانه  شب  تیره  شب زیان درنده خو در غیاب صاحبان موجودی دوست داشتنی و نجیب که خود  غرق در شادی و بی خبری بودند ، پوست از اندام بر کندند و آخر ماجرا امید  به آینده و  هستی موجودی کمیاب را  مانند داغی بر دل خواهان ان حیوان  نشاندند .به امید سلامتی همگان

تصویر تزیینی از آقای نصیر یوسفی





 


آخرین جستجو ها

courtlawntucu tabnibitsscor William's info tacthardrope علی الاعلی James's game Gary's game Cheap MLB Tampa Bay Rays Jerseys New Styles on Sale at Discount Price. thacyhiri tiuvertelo